در جست و جوی حقیقت (پارت7)
زمان حال (کمی قبل از شکسته شدن لیوان) .... ادامه داستان:
از زبان تیلز:
با اینکه از نظرم آدم عجیبی بود ولی تصمیم گرفتم اداب معاشرت رو رعایت کنم برای همین گفتم بابا عیب نداره یه دست بدم . هم دستمو بردم یهو یک خارپشت قهوه ای رنگ با یک لیوان چای شیرین سلام کرد .
اون خارپشت سیاهه هم تمام مدت لبخند زده بود ولی با اون یه جور دیگه رفتار کرد:اون با صدای خیلی بلند گفت ایوانم و همون لحظه همه جا ساکت شد و ناگهان صدای شکستن لیوان و بعد صدای آخ گفتن ایوان سکوت رو شکست .
ایوان به خارپشت قهوه ای از من نزدیکتر بود و برای همین موقع شکستن لیوان یک تیکش رفت توی پاش . منم سریع خم شدم و اون رو از پاش بیرون کشیدم و همین طور با پارچه ای که توی کبفم بود پاش رو می بستم گفتم:شانس هم نداری ... بزرگترین تیکه بود .
خنده ی تلخی کرد و من گفتم : بیا ... دستت رو بنداز دور گردنم تا کمکت کنم بری بهداری یا جایی که دکتر باشه . ایوان با خجالت گفت: ببخشید توی زحمت افتادی و دستش رو انداخت دور گردنم .
ولی جدا ازین اتفاق ها ... پاش جدی بد آسیب دیده بود چون اون تیکه ی لیوان تا ته رفته بود توی پاش و خراش عمیق بود .
داشتم لنگ لنگان می بردمش که بهش گفتم : خب ایوان کجا ببرمت؟
ایوان یهو وایستاد و باعث شد منم وایستم . رو به من با ترس گفت: اسمم رو از کجا می دونی؟
-خودت اون موقع گفتی
+آه ... آره یادم شد . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : بریم پیش رئیس .... حتما یه فکری میکنه (لبخندی روی لباش اومد و ادامه داد) ناسلامتی باید پاسخ گو باشه .
از یه طرف خوشحالم چون دارم رئیس شرکت رو می بینم و می تونم ازش پرس و جو کنم ولی نگرانم چون ممکنه این ایوان برام بدبختی بشه و ممکنه ... داشتم تو دلم حرف می زدم که همون لحظه دیدم ایوان با مهربونی گفت : میشه یکم اروم تر راه بری؟ پام درد میکنه .با لکنت گفتم : آ...آره ببخشید . دوباره سعی کردم تمرکز کنم که ایوان به یک در نسبتا بزرگ اشاره کرد و گفت: اینم اتاق رئیس ما .
سمت در رفتیم و همین طور که یک دستش دور گردنم بود با دست دیگش دستگیره رو چرخوند ....... و در باز شد .
(نویسنده : قبل خوندن ادامه حدس بزنید رئیس کی میتونه باشه؟ دوست داشتید تو کامنتا بگید)
نورشدید خورشید به چشم هام خورد و برای چند لحظه جایی رو ندیدم ولی وقتی چشم هام رو باز کردم دیدم یک خارپشت نقره ای رنگ پشت یک میز عسلی بزرگ نشسته و با تعجب به ما نگاه میکنه .
ایوان هم که انگار دوست صد ساله ی بنده خدا بود گفت: سلام ... چه خبرا؟
خارپشت نقره ای هم خیلی دوستانه احوال پرسی کرد و بعد رو به من گفت: می تونم اسم شما رو بدونم؟نمیدونم چرا ولی هم حول شدم هم خجالت کشیدم ... سعی کردم با صدایی رسا جواب بدم: اسمم تیلز هست.
-چه اسم برازنده ای . می تونید من رو سیلور صدا بزنید.
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و بدون اینکه من و ایوان چیزی بگیم سیلور رفت سراغ اصل مطلب:پات چی شده ایوان؟ و با تعجب به پارچه بسته شده ی دور پای ایوان نگاه کرد .
ایوان دستش رو برد پشت سرش و با خنده جریان رو تعریف کرد . سیلور در جواب گفت: واقعا متاسفم ... الان میگم یکی بیاد درست و حسابی کمکت کنه . بعد به طرف میز رفت و تلفن سیاهش رو برداشت و شماره گیری کرد .
چند دقیقه بعد ..... در دفتر سیلور:
چند نفر اومدن و به ایوان کمک کردن تا به بیمارستان که همین دو کوچه اون ور تر بود برهو بعد من و سیلور تنها شدیم .منم دیدم خب کاری ندارم و اینجا باعث زحمتم ... می خواستم برم که ناگهان یادم اومد اصلا برای چی اومدم شرکت ...
سیلور برای بدرقه ی من هنوز ایستاده بود که من با صدای شکسته سعی کردم براش بگم مشکل چیه: جناب ... در واقع ... من اینجام ... تا ... تا ... نمی تونستم حرفم رو ادامه بدم انگار کلمات از گلوم بیرون نمی اومد ... برای من نبود سونیک یک شوک بزرگ بود و برای همین از بیان اتفاق عاجز بودم . صدای سیلور منو از غرق شدن در تفکراتم نجاتم داد : دنبال سونیک خارپشت می گردید درسته؟ با خوشحالی گفتم: بله جناب . سیلور در حالی که پشت به من ایستاده بود و داشت پرونده ی سونیک رو زیر و رو میکرد . بعد از حدود یک دقیقه سکوت ... پرونده رو بست و به ارومی روی میز گذاشت و سپس رو به من کرد و با چشم های زردش که ارامش عجیبی میداد به من نگاه کرد .
دیگه صداش محک نبود .... با صدایی آرومی که ترس هم به آن آمیخته شده بود گفت: سونیک خارپشت .... مرده .
نویسنده :)
خب نظرتون چیه؟ البته بیاین زود قضاوت نکنیم :>
از زبان تیلز:
با اینکه از نظرم آدم عجیبی بود ولی تصمیم گرفتم اداب معاشرت رو رعایت کنم برای همین گفتم بابا عیب نداره یه دست بدم . هم دستمو بردم یهو یک خارپشت قهوه ای رنگ با یک لیوان چای شیرین سلام کرد .
اون خارپشت سیاهه هم تمام مدت لبخند زده بود ولی با اون یه جور دیگه رفتار کرد:اون با صدای خیلی بلند گفت ایوانم و همون لحظه همه جا ساکت شد و ناگهان صدای شکستن لیوان و بعد صدای آخ گفتن ایوان سکوت رو شکست .
ایوان به خارپشت قهوه ای از من نزدیکتر بود و برای همین موقع شکستن لیوان یک تیکش رفت توی پاش . منم سریع خم شدم و اون رو از پاش بیرون کشیدم و همین طور با پارچه ای که توی کبفم بود پاش رو می بستم گفتم:شانس هم نداری ... بزرگترین تیکه بود .
خنده ی تلخی کرد و من گفتم : بیا ... دستت رو بنداز دور گردنم تا کمکت کنم بری بهداری یا جایی که دکتر باشه . ایوان با خجالت گفت: ببخشید توی زحمت افتادی و دستش رو انداخت دور گردنم .
ولی جدا ازین اتفاق ها ... پاش جدی بد آسیب دیده بود چون اون تیکه ی لیوان تا ته رفته بود توی پاش و خراش عمیق بود .
داشتم لنگ لنگان می بردمش که بهش گفتم : خب ایوان کجا ببرمت؟
ایوان یهو وایستاد و باعث شد منم وایستم . رو به من با ترس گفت: اسمم رو از کجا می دونی؟
-خودت اون موقع گفتی
+آه ... آره یادم شد . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : بریم پیش رئیس .... حتما یه فکری میکنه (لبخندی روی لباش اومد و ادامه داد) ناسلامتی باید پاسخ گو باشه .
از یه طرف خوشحالم چون دارم رئیس شرکت رو می بینم و می تونم ازش پرس و جو کنم ولی نگرانم چون ممکنه این ایوان برام بدبختی بشه و ممکنه ... داشتم تو دلم حرف می زدم که همون لحظه دیدم ایوان با مهربونی گفت : میشه یکم اروم تر راه بری؟ پام درد میکنه .با لکنت گفتم : آ...آره ببخشید . دوباره سعی کردم تمرکز کنم که ایوان به یک در نسبتا بزرگ اشاره کرد و گفت: اینم اتاق رئیس ما .
سمت در رفتیم و همین طور که یک دستش دور گردنم بود با دست دیگش دستگیره رو چرخوند ....... و در باز شد .
(نویسنده : قبل خوندن ادامه حدس بزنید رئیس کی میتونه باشه؟ دوست داشتید تو کامنتا بگید)
نورشدید خورشید به چشم هام خورد و برای چند لحظه جایی رو ندیدم ولی وقتی چشم هام رو باز کردم دیدم یک خارپشت نقره ای رنگ پشت یک میز عسلی بزرگ نشسته و با تعجب به ما نگاه میکنه .
ایوان هم که انگار دوست صد ساله ی بنده خدا بود گفت: سلام ... چه خبرا؟
خارپشت نقره ای هم خیلی دوستانه احوال پرسی کرد و بعد رو به من گفت: می تونم اسم شما رو بدونم؟نمیدونم چرا ولی هم حول شدم هم خجالت کشیدم ... سعی کردم با صدایی رسا جواب بدم: اسمم تیلز هست.
-چه اسم برازنده ای . می تونید من رو سیلور صدا بزنید.
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و بدون اینکه من و ایوان چیزی بگیم سیلور رفت سراغ اصل مطلب:پات چی شده ایوان؟ و با تعجب به پارچه بسته شده ی دور پای ایوان نگاه کرد .
ایوان دستش رو برد پشت سرش و با خنده جریان رو تعریف کرد . سیلور در جواب گفت: واقعا متاسفم ... الان میگم یکی بیاد درست و حسابی کمکت کنه . بعد به طرف میز رفت و تلفن سیاهش رو برداشت و شماره گیری کرد .
چند دقیقه بعد ..... در دفتر سیلور:
چند نفر اومدن و به ایوان کمک کردن تا به بیمارستان که همین دو کوچه اون ور تر بود برهو بعد من و سیلور تنها شدیم .منم دیدم خب کاری ندارم و اینجا باعث زحمتم ... می خواستم برم که ناگهان یادم اومد اصلا برای چی اومدم شرکت ...
سیلور برای بدرقه ی من هنوز ایستاده بود که من با صدای شکسته سعی کردم براش بگم مشکل چیه: جناب ... در واقع ... من اینجام ... تا ... تا ... نمی تونستم حرفم رو ادامه بدم انگار کلمات از گلوم بیرون نمی اومد ... برای من نبود سونیک یک شوک بزرگ بود و برای همین از بیان اتفاق عاجز بودم . صدای سیلور منو از غرق شدن در تفکراتم نجاتم داد : دنبال سونیک خارپشت می گردید درسته؟ با خوشحالی گفتم: بله جناب . سیلور در حالی که پشت به من ایستاده بود و داشت پرونده ی سونیک رو زیر و رو میکرد . بعد از حدود یک دقیقه سکوت ... پرونده رو بست و به ارومی روی میز گذاشت و سپس رو به من کرد و با چشم های زردش که ارامش عجیبی میداد به من نگاه کرد .
دیگه صداش محک نبود .... با صدایی آرومی که ترس هم به آن آمیخته شده بود گفت: سونیک خارپشت .... مرده .
نویسنده :)
خب نظرتون چیه؟ البته بیاین زود قضاوت نکنیم :>
- ۷.۳k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط